سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق دل

 

حبّ الحـــسین(ع) ســــرّ الأســـرار شهــــداست

 

 ‌‌فَأیـــْنَ تَذْهَبُوا اگر صــــراط مستقیــــم میجویی

 

 بیــــا از ایــــن مستقیم تـــر راهی وجود ندارد

 

 حبّ حسین (ع).      شهیـــد سیـد مرثضی آویـــنی

 

 

 

 

 

این روزابد جوری دلم هواتو کرده........




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/3/2 توسط غریبه آشنا

  

آمین یا رب العالمین:

 

و من چه مغرورانه به این صبح دل انگیز سلام خواهم داد
لبخند پیروزی ام چه بی پروا برآسمان گشوده می شود
خورشید را بگویید نتابد به ستارگان این شب نهیب زنید راه بگشایند
که فردا خورشید آسمان من در میان این ستارگان طلوع خواهد کرد...
امروز بر کدامین عبادتگاه این زمین خاکی پیشانی بر خاک بسایم
و در کدامین لحظه میلادت سجده شکر به جا آورم
که من از داشتن تو بر خود می بالم

می بینی آسمان چه مُبغضانه بر من و تو می نگرد
میبینی سرنوشت چگونه برای به خاک ساییدن پشت احساس ما
حتی در روز میلادت مرا از یک لحظه دیدارت محروم کرد
باکی نیست به اسمان بگو بنگرد
تا آن زمان که دستان ما در یکدگر گره خواهد خورد
 و به سرنوشت بگوبر این آرزوی محالش باز هم در خواب شیرین شود
تا زمانی که فریاد سرور وصال ما از خواب خوش بیدارش کند0 0

 

 

خدا                                                                               

مردی به آرایشگاه رفت تا موهایش را کوتاه کند. مثل همیشه با آرایشگر گپ می زد تا چشمش به

 خبری در روزنامه در باره کودکان سرراهی افتاد. آرایشگر گفت: می بینید؟ این فاجعه نشان می دهد

 که خدا وجود ندارد.

 چه طور؟

 روزنامه نمی خوانید ؟ مردم رنج می کشند , بچه ها را سر راه می گذارند , همه جور جنایتی انجام

 می دهند . اگر خدا وجود داشت رنج وجود نداشت. مشتری به فکر افتاد اما کار آرایشگر تمام شده بود

 و تصمیم گرفت این گفتگو را ادامه ندهد.درباره ی مسائل ساده صحبت کردند و بعد حق الزحمه آرایشگر

 

را داد و رفت.اما اولین چیزی که دید گدایی بود با موهای بلند و ژولیده . بی درنگ به آرایشگاه برگشت

و به آرایشگر گفت: می دانید که آرایشگر ها وجود ندارند؟

- چطور من خودم آرایشگرم.

 مرد اصرار کرد : وجود ندارند. اگر وجود داشتند هیچ کس نباید موی بلند وژولیده می داشت. آن مردرا

ببین. - مطمئن باش آرایشگر ها وجود دارند. اما این مرد هرگز به اینجا نمی آید.

- دقیقا خداهم وجود دارد . اما مردم نزد او نمی روند . اگر به دنبالش بگردند کم تر تنها می مانند و آن

0.00 همه بد بختی در دنیا وجود نخواهد داشت0




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/10/17 توسط غریبه آشنا

بر سنگ مزار

الا، ای رهگذر! منگر! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی؟ چه می جویی، در این
کاشانه ی عورم؟

چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر
سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی!
چه می دانی، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی
فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن!؟
حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان، به
سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان، به
ساز مرگ رقصیدم
از این دوران
آفت زا، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و
مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار
زندگی چیدم
فتادم در
شب ظلمت، به قعر خاک، پوسیدم
ز بسکه با
لب مخنت، ‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز
خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم؟ چه سان پاشیده شد
جانم؟
چرا بیهوده این
افسانه های کهنه بر خوانم؟
ببین پایان کارم را و
بستان دادم از دهرم
که
خون دیده، آبم کرد و خاک مرده ها، نانم
همان دهری که بایستی بسندان
کوفت دندانم
به جرم اینکه
انسان بودم و می گفتم: انسانم

ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بی جایی شد اندر مکتب هستی

شکست و خرد شد، افسانه شد، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر! در
قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه: بر قبرم، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش
زنجیر بود، از عالم هستی
نه
غم خواری، نه دلداری، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت، نفس بودم در این
دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در
قفس بودم در این دنیا
به
شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان،
جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر
قبر، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش
آزادی

 

 

پاسخ مور ...


حضرت سلیمان بر گروهی از موران گذشت ، جملگی از برای خدمت حاضر شدند ، مگرموری که تلی

از خاک پیش لانه اش بودو او چست و چالاک ، چون باد ذره ذره خاک را بر میگرفت و به جای دیگر میبرد .

سلیمان او را احضار میکند ومیگوید : با این جثه کوچک و بنیه ضعیف اگر عمر نوح و صبر ایوب هم داشته

باشی ، نتوانی این تل خاک را از پیش برداری . مورچه در پاسخ گفت : بر موری عاشقم ! او بر گرفتن این

تل خاک را شرط وصال قرار داده است .میکوشم تا آنرا بر گیرم و به وصال برسم . اگر هم نتوانم ، دست

کم اینست که مدعی دروغزن نیستم:


تو منگر در نهاد و بنیه ات من

نگه کن در کمال همت من

اگر این خاک گردد ناپدیدار

توانم گشت وصلش را خریدار

وگر از من بر آید جان در این باب

نباشم مدعی، باری و کذاب

(نقل از الهی نامه عطارنیشابوری)

 

 

 

 

 




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/10/16 توسط غریبه آشنا

عشق حقیقی بی دلیل است واز قلب سرچشمه می گیرد. هرگز به

دنبال تأیید عشق بامعیارهای ذهنی نباش. ذهن فقط به درد

زندگی در دنیا می خورد. اگر بخواهی می توانی به توانایی ها

و امکانات فردی که دوستش داری فکر کنی اما در این صورت تو

برای زندگی آینده به دنبال شرایط بوده ای. عشق فراتر از

اینهاست. فراتر از معیارهای ذهنی است. عشق از جاذبه های

بدنی هم فراتر است نزدیکی عشق فاصله های زمانی و مکانی را

درهم می شکند چون مرز عشق از زمان و مکان فراتر است. تو

از طریق قلبت با قلب دیگری ارتباط می گیری... این رابطه

کلامی نیست به حرف در نمی آید و با هیچ معیار ذهنی قیاس نمی

شود. از قلب عشق و اعتماد زاده می شود. ذهن همیشه تردید

دارد در حالی که عشق کاملاً اعتماد می کند. عشق از بدن چهارم

می آید بنابراین با معیارهای بدن های پایین تر قابل سنجش

نیست و فقط به وسیلة‌ آنها به نحوی محدود حس می شود.شما وقتی

کسی را دوست دارید تنها از حضورش شاد می شوید و دیگر

نیازی به هیچ چیز دیگری ندارید.حالا به عنوان یک شاهد به

فردی که از عشق خود نسبت به او شک دارید فکر کنید. تصور

کنید که مقابل هم قرار گرفته اید و شما به عنوان شاهد هم

خود را می بینی و هم او را. چه احساسی دارید؟ آیا ضربان

قلبت تان تندتر شده؟ آیا حس می کنید امواج شادی بخش از سوی

قلب او به سمت شما می آید؟ آیا حضور او برایتان نشاط آور

است؟‌چشمان خود را ببندید و این امواج را با تمام وجود

بررسی کنید. تنها عضوی که می تواند بگوید شما عاشقید یا نه

قلبتان است




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/10/16 توسط غریبه آشنا
درباره وبلاگ

غریبه آشنا
روزگاری یک نگه، گرمای صد آغوش داشت اشک عاشق مزه ی گل چشمه های نوش داشت یک نوازش می زد آتش بر دل هر بی قرار یک سخن، پویایی یک بستر گل پوش داشت
bahar 20